دخترکم مانلی دخترکم مانلی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

تمام زندگی من ، مانلی

پنچ روز با مانلی

دخترکم ، نفسم ، مانلی این چند روز حسابی به ما خوش گذشت. از دوشنبه تا یکشنبه با هم دیگه بودیم . کلی خوش گذروندیم و کلی با هم دیگه حال کردیم. و من احساس میکنم که خیلی  پر انرژی شدم و از این بابت خیلی خوشحالم.  این چند روز خیلی برامون جالب بود و پر از اتفاقات بامزه و به یاد ماندنی. سه شنبه شب مهمان داشتیم و مامان کلی خسته شده بود. چهارشنبه پدر که رفت سر کار شما هم طبق معمول بیدار شدی و دیگه نخوابیدی من هم به ناچار بیدار شدم و کمی با هم بازی کردیم و من رفتم تو آشپزخونه و کارهایی که از شب قبل باقی مانده بودو انجام دادم که دیدم  تو به طور مشکوکی ساکت شدی و صدایی ازت در نمیاد که همون طور که توی پست قبلی برات نوشتم یه شکلاتئ برد...
26 شهريور 1391

ماجرهای غدا دادن من به مانلی

گل مامان امروز یک سال و یک ماهه شدی. نمی دونی که چقدر دوست داشتنی و ناز شدی . امروز صبح که از خواب پا شدم و با همدیگه اومدیم بیرون و برات تلویزیون روشن کردم و cd شما رو گذاشتم که ببینیو خودم هم رفتم توی آشپزخونه تا به کارهام برسم. دیدم که به طرز مشکوکی بی سرو صدا شدی. اومدم بیرون وصدات کرم گفتم مانلی مامان ؟؟ و تو تا منو دیدی گفتی : هوم و پشتتو کردی به من و یه خورده غرغر کردی. هر وقت که این حرکت و میکنی یعنی اینکه من دارم یه خراب کاری میکنم و خیلی هم به این کاری که میکنم علاقه دارم و دوست دارم که همین جوری ادامه بدم و شما هم کاری به من نداشته باش ! لطفا!  بعد دستامو خشک کردم و اومدم سمتت دیدم که بله! یه شکلات برداشتی و...
9 شهريور 1391

آقا خرگوشه

  این شعرو خیلی دوست داشتی . خیلی جالبه تمام لالایی هایی رو که من برات میخونم توی یه سنی خیلی بیشتر بهشون علاقه نشون میدی . مثلا توی نوزادی گنچشک لالا رو خیلی دوست داشتی ، یه کمی که بزرگتر شدی مثلا از سه چهر ماهگی تا ده ماهگی آقا خرگوشه رو خیلی دوست داشتی و یعد از اون هم پیشی ملوسه. الان هم حدود دو سه هفته ای که به حسنی نگو بلا بگو خیلی غلاقه پیدا کردی و تا شروع میکنم به خوندن، کاملا ساکت میشی. البته خیلی شعر های دیگه ای هم هست که برات میخونم و دوستشون داری . که همشونو به تدریج برات اینجا مینویسم عشقم. شعر آقا خرگوشه:  یه روزی آقا خرگشه        رسید به یه بچه موشه موشه دوید توی سور...
4 شهريور 1391

خاطرات گاه به گاه دخترم

    عسلکم ، مانلی تازگی ها اینو خوب فهمیدی که چقدر موجود دوست داشتنی هستی و دورو بریات چقدر به خودت و کارهایی که انجام میدی اهمیت میدن . و خودتو حسابی لوس میکنی تا دل بقیه رو ببری و هر کاری که از دست بر میاد رو انجام میدی تا جلبه توجه کنی و بقه به کارهات بخندن و قربون صدقت برن و وقتی که داری یه کاری رو انجام میدی خوب به اطرافت نگاه میکنی تا ببینی که آیا بقیه بهت توجه دارن و عکس العملشون در قبال کار های با مزه تو چیه. چند روزه که هر وقت من دراز میکشم میای سمتم و دستهای کوچولوتو میزاری روی شکمم و شروع میکنیی به قلقلک دادن و من هم باید کلی بخندم تا شما خوشحال بشی و حسابی کیف میکنی از این کار. با پدرت هم همی...
25 مرداد 1391
1